رفت
































رویای خاکسترى

 

 
 

سر کلاس ادبیات معلم گفت:

 فعل رفتن رو صرف کن

گفتم: رفتم... رفتی... رفت...

ساکت می شوم، می خندم،

ولی خنده ام تلخ می شود

معلم داد می زند: خوب بعد؟ ادامه بده...

و من می گویم: رفت... رفت... رفت...

رفت و دلم شکست...غم رو دلم نشست...

رفت و شادیم مُرد...

شور و نشاط رو از دلم برد...

رفت... رفت... رفت...

و من می خندم و می گویم:

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته که به آن می خندم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,| 11:14 |آنا| |